وقتی مهدی سلحشور ۷ ساله با ۳۹ بچه، شاه را ساقط کردند
تاریخ انتشار: ۱۱ بهمن ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۶۹۸۷۲۷۹
مهدی سلحشور از مداحان نامی کشور و از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس، در بخشی از کتاب خاطرات خود «باغ حاج علی» به بیان حوادث و برخی فعالیتهای مبارزاتیاش در بحبوحه انقلاب اشارهکرده که در ادامه میخوانیم:
قرار بود مهدی سلحشور هفت ساله با ۳۹ بچه رژیم شاه را ساقط کنند
من هفت سالم بود و زیاد متوجه اوضاع سیاسی کشور نبودم، اما دلتنگی برای برادر بزرگترم من را غمگین و افسرده کرده بود.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
لابهلای این بازیها و کشتی گرفتنها، گوشهایمان هم به حرفهای اعضای خانواده حساس بود. داداش با اینکه درآمد زیادی نداشت، هر چند وقت یکبار با یک بغل کتاب به خانه میآمد و میگفت: آدم باید بخش عمده درآمدش را خرج کتاب کند، حتی اگر دستش تنگ باشد!
فرارهای فرجالله سلحشور و انگشتری که وفا نکرد
داداش فرج از دست رژیم فراری بود، اما خانواده ما به جای اینکه محتاطتر شود، انقلابیتر شد. مادرم پا به پای همسایهها و اهالی محل، برای تظاهرات به میدان آزادی میرفت و خواهرهایم را هم با خودش میبرد. یک روز آقاجانم انگشترش را به داداش نشان داد و گفت: ببین این شاهه، اینها مثل این رکاب انگشتر، دورش را گرفتند و نمیگذارند شما او را زمین بزنید!
داداش هم گفت: دور فرعون را هم همین طوری گرفته بودند، ولی موسی توانست او را زمین بزند. ما هم مثل حضرت موسی (ع) با تکیه به خدا، علیه فرعون قیام میکنیم! آقاجانم اوایل خیلی نگران داداش فرج بود، اما به مرور به جمله او درباره نابودی رژیم ایمان آورده بود.
جریان انقلاب من را هم که هفت سال بیشتر نداشتم، با خود همراه کرد. یک روز در خانه را محکم زدند. با چشمان پفکرده در را باز کردم. علی جابری همسایه کناریمان بود. از هیجان بالا و پایین میپرید. گفت: زود آماده شو مهدی! میخواهیم تظاهرات برویم. بدو بچهها منتظر هستند.
ذوقزده و هولهولی لباس پوشیدم. توی کوچه ۴۰ تا بچه قد و نیم قد سروصدا میکردند. علی ۱۲ سال داشت و از همه ما بزرگتر بود. برای همه بچهها شعار آماده کرده و روی مقوا جملات مختلفی نوشته بود.
یکساعتی در کوچه پسکوچهها شعار دادیم تا سر خیابان ۲۱ متری جی، به تجمع مردم رسیدیم. بین مردم و نیروهای گارد، تعدادی تایر ماشین آتش زده بودند. ما پشت سر بزرگترها ایستاده بودیم و جوری شعار میدادیم که انگار قرار است حکومت شاه را خود ما بچهها سرنگون کنیم و به افراد دیگری نیاز نیست! پیرمرد، پیرزنها هم مدام ماشاالله میگفتند و برای سلامتیمان صلوات میفرستادند.
قدمان کوتاهتر از بقیه بود و داشتیم با شوقوذوق شعار میدادیم که یک آن، جمعیت به عقب هجوم آورد و هرکس به سویی فرار کرد. صدای گلوله و بلافاصله بوی تند گاز اشکآور به سرعت جمعیت را متفرق کرد.
دستوپایم را گمکرده بودم. همراه عبدالله، پسر داداش فرج، خودمان را از میان جمعیت بیرون کشیدیم و به سمت خانه فرار کردیم. ما با نهایت توانی که داشتیم، میدویدیم، اما از جمعیت عقب افتادیم. چند تا جوانتر و فرز هم که پشت سر ما میدویدند، از ما جلو زدند و توی پیچ کوچه گم شدند.
داغکرده بودم. نفسم بالا نمیآمد. ضربان قلبم خیلی تند شده بود. سرم را به عقب برگرداندم که دیدم چند سرباز مسلح پشت سر ما هستند. زهرهام ترکید.
عبدالله از من جلو زد. آنقدر هول کرده بود که وقتی به خانه رسید، خودش را پرت کرد داخل و در را محکم بست. آنقدر ترسیده بودم که اگر من هم جای عبدالله بودم، همین کار را میکردم. من ماندم و در بسته و سربازانی که داشتند به من نزدیک میشدند.
وای به حالت عبدالله! مگر دستم بهت نرسد
سریع خودم را قل دادم زیر ماشینی که جلوی در خانه علی جابری پارک شده بود. چشمانم را بستم. قلبم با شدت به قفسه سینهام میکوبید. با خودم گفتم دیگر کارم تمام شده است. صدای پای سربازها را میشنیدم که نزدیک و نزدیکتر میشدند. صدای پایشان را کنار گوشم حس کردم.
چشمهایم را محکم بستم و روی هم فشار دادم. فکر میکردم اگر چشمانم را محکمتر ببندم، از دید آنها مخفیتر میمانم.
اتفاقی نیفتاد و رد شدند. انگار استتار خوبی انجام داده بودم! با تعجب خودم را از زیر ماشین بیرون کشیدم و رو به رویم را نگاه کردم. اصلاً سربازها دنبال من نبودند، دنبال همان چند جوانی میدویدند که چند لحظه قبل از ما عبور کردند. تا آن موقع اینطور ضایع نشده بودم. همه لباسهایم خاکی و روغنمالی شده بود. زیر لب غر میزدم: وای به حالت عبدالله! مگر دستم بهت نرسد.
داداش هنوز فراری بود، اما کتابهایش را که نوشتههای شهید مطهری، محمود حکیمی و... بود، از مخفیگاه درآورده بودیم و خواهرهایم میخواندند و حرف انقلاب در خانهمان جریان داشت.
منبع: فارس
باشگاه خبرنگاران جوان وبگردی وبگردیمنبع: باشگاه خبرنگاران
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.yjc.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «باشگاه خبرنگاران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۹۸۷۲۷۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
عروس بزرگ امام چرا همسرش را «داداش» صدا میزد؟
عروس ارشد امام در خاطراتی از همسرش شهید آیت الله مصطفی خمینی گفته بود: آقا مصطفی اصلاً از وضعیت نجف راضی نبود و میگفت اگر به خاطر امام نبود، در اینجا نمیماندم و به ایران برمیگشتم؛ البته جدا از وضعیت امام، خود ایشان هم اگر به ایران میآمد دستگیر میشد.
به گزارش عصر ایران، صبح روز ششم اردیبهشت ۱۴۰۳، خبر فوت معصومه حائری یزدی همسر آیتالله سید مصطفی خمینی، دختر آیتالله شیخ مرتضی حایری یزدی و عروس ارشد امام (ره) منتشر شد.
از نکات شگفتآور زندگی خانم حایری این که به رغم آن که عروس ارشد امام خمینی و منتسب به یک خاندان بزرگ و مشهور روحانی دیگر هم بود زندگی بسیار عادی و گاه توام با سختی و رنج داشته است.
او شیفته سید مصطفی خمینی بود و خاطرات هجران او را با اشک بیان میکرد و همچون اعضای خانواده امام که آقا مصطفی را «داداش» خطاب میکردند او هم عادت کرده بود همسرش را این گونه خطاب و حتی بعد از فقدان چنین یاد کند.
او در خاطرهای دیگر که جماران منتشر کرده، درباره همسرش گفته بود؛ «آقا مصطفی مثل بقیه آخوندها و روحانیون نبود و خیلی مدرن و امروزی بود و مثل برخی از روحانیون در خیلی از مسائل و موضوعات از جمله حجاب، سختگیری نمیکرد و به من نمیگفت این جوری رو بگیر و یا آنگونه که در میان زنان نجف، بهخصوص زنهای روحانیون متداول و متعارف بود، از من نمیخواست مثل آنها پوشیه بزنم؛ ولی دیگران در این زمینه سختگیری میکردند و اگر بدون پوشیه بیرون میآمدیم، به امام خبر و گزارش میدادند.
یادم هست یک روز که پوشیهام را روی صورتم نینداخته بودم، یک روحانی دنبالم آمد و گفت پوشیهات را روی صورتت بینداز، اما من اعتنا نکردم و به راهم ادامه دادم، ولی او دست بردار نبود و تا درب منزل مرا تعقیب کرد و به دنبالم آمد و خانه را شناسایی کرد و بعداً قضیه را به حاج آقا مصطفی گفت، اما حاج آقا مصطفی که اصلاً به این چیزها اعتقاد نداشت، به جای این که دل به دل او بدهد، چند تا بد و بیراه به او گفت. آقا مصطفی اصلاً از وضعیت نجف راضی نبود و میگفت اگر به خاطر امام نبود، در اینجا نمیماندم و به ایران برمیگشتم؛ البته جدا از وضعیت امام، خود ایشان هم اگر به ایران میآمد دستگیر میشد.»